پسري جوان رفت بر سر همان چشمه اي كه بار اول دختر را آنجاديده بود.وباخودش زمزمه كرد:آخه چرا رفتي شهر؟مي دوني كه حتي من طاقت چند روز دوريت رو ندارم.ودرهمان لحظه از تعجب خشكش زد وقتي ديد كه تصوير دخترك روي آب چشمه ظاهر گشت كه مي گفت:آخه ديگه دوستت نداشتم!پسر هاي هاي گريه كرد. اما دستي از پشت روي شانه هايش احساس كرد و وقتي برگشت ديد كه دخترك درست پشت سرش رو تخته سنگي نشسته ومي گويد:عزيزم شوخي كردم.وپسرك يه دنياشاد شد وبرخاست وبه شوخي آرام با دستش زد به كمر دختر وگفت:ديگه بامن از اين شوخيانكن.اما در همان لحظه دخترك از روي سنگي كه بر روي آن ايستاده بود ليز خورد وبا سر به تخته سنگ بزرگي برخورد كرد.خون همه چشمه را فرا گرفت.ودخترضربه مغزي شد ودرگذشت.
ازفرداي اونروز پسر هر روز لب چشمه مي رفت وبا تصوير توي چشمه از ليز خوردند دخترك از بالاي سنگ مي گفت و بعدش با هم قاه قاه مي خنديدند.ودراين ميان بزرگترها وقتي به كنارچشمه مي آمدند پسري را مي ديدند كه هر روز يه خاطره گريه دار رو با خودش بلند بلند تكرار مي كنه و بعدش تنهايي مي خنده.اما دختر بچه به جز پسري كه تو چشمه بود.تصوير دختر زيبايي رو روي آب چشمه مي ديدند كه از پسره بيشتر مي خنده.تا نكنه دل پسر بگيره وباور كنه كه دخترك ديگر واقعا رفته است...
:: موضوعات مرتبط:
داستان(14) ,
,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1