مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند
آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند
زن جوان : یواش تر برو ، من می ترسم
مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگی که دوستم داری
زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواش تر برونی
مرد جوان : منو محکم بگیر
زن جوان : خوب حالا میشه یواش تر بری
مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه.
روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود : برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود ، پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
:: موضوعات مرتبط:
داستان(14) ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0